ساپورت پوش ها به بهشت می روند!! / دلنوشته سرباز در برجک هفتم پادگان / زینب با صبر خواهر شد
 

وبلاگ گوهر ناب نوشت :

ساپورت پوشها به بهشت می روند !!

 

ساپورتی خوبه که بدن نما باشه..

ساپورتی خوبه که خوشکل و زیبا باشه وترجیحا براق..

ساپورتی خوبه که وقتی می پوشی اونقدر تنگ باشه که نفست در نیاد..

آره..همینطوره:" اینا ویژگی یک ساپورت خوبه.."

همیشه تو اونو دوست داشتی..

وقتی می پوشیدی انگار زیباتر از همیشه می شدی..

اونقدر تنگ بود که حتی قطره آبی نمی تونست نفوذ کنه به تنت..

تمام تار وپودش اونقدر به هم گره خورده بود که تنت در نفست حبس کرده بود...

با اون لباس نفس که نمی کشیدی..بلکه هر دم تو زندگی بود..

عشق که نمی کردی تو...بلکه هر لحظه تو تمنا بود..

زیبا ترین نفس..عشق وتمنا در تو یک جا جمع بود..

وقتی به قلب آب می زدی...وقلبت از دیدار عشقت لبریز بود.

.بی تاب تر می کردی آب را...

انگار به این جمله ایمان داشتی..آب مایه حیات است..

تو آب را حیات می دیدی و ممات..

وقتی تو به دل آب می زدی...خدا تملق گویان تورا به رخ زلالی آب می کشید..

چه زیبا می خرد خدا..رب جلالت به لبیکت مهربانانه جواب داد..خدا در تک تک نفسهایت جاری بود وقتی به آب می زدی..

لباس تو افتخار تو بود..لباست معراج عروجی شدنت بود..

لباست دست وپا گیر بود اما بال پروازت هم شد..

عزیز معراجی من..

تازگی ها در ویترین های چشم های مردم این دنیا مد شده است...

ساپــــــــــورت غواصی..

ولی تو چند صباح قبل تر این را به گونه ای دیگر برایمان معنا بخشیدی..

تناقض عجیـــــــــــبی است...

***********************************

.این کلمه ساپـــــــــــــــــــورت غواصی..

همین لباس، تورا به عـــــــــرش برد..

همین لباس، دختران سرزمین مرا به فــــــــــرش خانه های پوچ کشاند..

همین لباس تو ،خریدارش خدابود..

اماهمین لباس این روزهاخریدارش بی فرهنگ ترین بنده هایند..

آری برادر معراجـــــــــــــــــــی من...

می دانم حرف توهم همـــــــــین است..

ساپورتی بپوشیم که لایق ساپورت(حامی) انبیا باشیم

بگذاریم خدا وقتی ساپورت می پوشیم..ساپورتمان کند..

زیباترین ســــــــــــاپورت نگاه مهربان خداست....

این را به یاد داشتـــــــه باشیم.....

 

******
 
 
 
هفتمین برجک دیده بانی
 
 
 

 

زمان: زمستان ، اوج زمستان ، ساعت 3 بامداد.

مکان: برجک هفتم ، وسط سینه ی یکی از کوه های ایران، البته اگر قلب کوه ها همانند قلب آدم ها در سینه یشان باشد ، با این حساب برجک هفتم دقیقا روی قلب کوه قرار دارد.

به هر حال پستت شروع می شود ، این دو ساعت آخریست که پست می دهی ، دو ساعت اول و دوم  به هرطریقی بود سپری شد ، اما این دو ساعت آخر فرق می کند ، اوج سرمای اینجا درست بین همین ساعت  سه تا پنج است .

 

دو شبی میشود که برف باریده و تازه بند آمده .

 

از همان دقایق اولی که از پستت میگذرد، حتی شاید قبل تر از آن ، نگاهی به قلب سفید پوش کوه می اندازی و با خودت می گویی:  " امشب برف ها برایم خواب سرما دیده اند!" به حرفت با تمام وجود ایمان داری و می دانی که به زودی خوابشان برایت تعبیر میشود...تعبیر می شود ، اول سر انگشتانت مغلوب این سرمای استخوان سوز می شود و بعد انگشتان پاهایت ، می آیی با نفس های سردت دست های یخ زده ات را گرم کنی ، اما فایده ای ندارد.

 

کم کم دشمنانت را بهتر می شناسی ، دشمن اول سرما ،دشمن دوم زمان.

 

می دانی که اگر از پس اولی هم بر بیایی ، دومی حریف راحتی برایت نیست ، قانون پست دادن است ، همیشه همین طور است ، جسمت مغلوب سرما میشود و روحت مغلوب زمان . زمان نمی گذرد ، تنها راه این است که ذهنت را منحرف کنی ، با زیارت عاشورایی شروع میکنی ، که معمولا در جیب لباست خاک می خورد ، آن را بیرون می آوری و برای چندمین بار مرورش میکنی ، می خوانی و می خوانی و در دل دعا میکنی کاش تمام نشود ، اما...........مهجهم دون الحسین علیه السلام .

 

نگاهی به آسمان پر ستاره ی شب میکنی و جزء به جزء اش  را از نظر می گذرانی ، ناگهان به ذهنت می رسد ، کلاس امروز صبحت (جهت یابی با ستارگان ) را با خودت مرور کنی.

 

حربه ی خوبیست برای غلبه بر زمان .

ستاره های ذات الکرسی یا دبلیو را پیدا میکنی و از وسط پنج برابرش میکنی تا به ستاره ی قطب شمال برسی و در نهایت شمالت را پیدا میکنی .

برای اینکه کمی بیشتر زمان بگذرد ، ستاره ی قطبی را یک بار دیگر با پنج برابر کردن ستاره های ملاقه ای یا همان دب اکبر پیدا میکنی تا از شمال خودت مطمئن تر شوی.

بعد ستاره های خوشه ی پروین را پیدا میکنی و یادت می آید که ابتدای این خوشه ی انگور شرق را نشان می دهد .

نگاهت هنوز به آسمان است و خیالت راهت است که همه را گفته ای ، که ناگهان چشمت به ستاره های بادبادکی می افتد ، اول حافظه ات یاری نمی کند اما بالاخره یادت می آید که دمشان جنوب را نشان میداد.

 

حالا مطمئنی همه را گفته ای، کنجکاو می شوی بدانی قبله کجاست؟ پیدایش میکنی و رو به رویش می ایستی....جالب است ، دقیقا رو به روی برجک ، تمام مدت ناخواسته رو به همان سمت ایستاده ای ، چیزی روی کوه مقابل نگاهت را به سوی خودش می کشد ، نوشته ای که تا چند شب پیش روی کوه پنهان بود ، اما با سفیدی برف های این دو شب ، خودش را نمایان کرده است .

 

نوشته ای روی کوه مقابل ، در امتداد برجک هفت ، درست در جهت قبله ، در دل ،نوشته را چند بار تکرار میکنی : السلام علیک یا صاحب الزمان...انگار برجک هفت قرار است برای تو کارگاه آموزشی انتظار باشد ، قرار است معنای انتظار را با تمام وجودت حس کنی.

حالا تو و انتظار در برجک پست می دهید ، انتظار در نگاهت خلاصه می شود ، همان نگاه را به جاده ی رو به روی برجک می دوزی تا سر و کله ی نفر بعدی که قرار است پست را از تو تحویل بگیرید پیدا شود...

دو ساعت تمام شده و او هنوز نیامده است، صدای تیک تاک ثانیه های ساعتی را که درون جیب چپ لباستگذاشته ای تا چشمت به صفحه اش نیفتد ، همانند ضربه های پتک آهنگران در گوشت می پیچید...

حالا میدانی انتظار یعنی چه؟

بی قراری یعنی چه؟

دیر آمدن یعنی چه؟

...بس است...ن

فر بعد با ده دقیقه تاخیر ، و با گام های آهسته و بی خیال به سویت می آید ، عصبانی میشوی ، می خواهی بر سرش داد بزنی و دوساعت و ده دقیقه سرمایی که در بند بند وجودت تل انبار شده است را بر سرش بکوبی ، اما دندان روی جگر می گذاری و به جای این کارها ، از در دوستی سلامی میکنی ، اما جوابی نمیشنوی!

عزم رفتن میکنی ، درست از همان جاده ای که او چند دقیقه پیش از آن بالا آمده ،کم کم از برجک دور می شوی ، نگاه سردش را بر روی خودت احساس میکنی .

یاد آ ن شعر معروف اخوان می افتی و با خودت زمزمه اش میکنی: زمستان است ، سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ، سرها در گریبان است.

زمستان است...

******

 

وبلاگ منتظران باران  نوشت:

 ماه بانو

 

دریغ از جوانی شکوهبارت !فاطمه

دریغ از محسن نیامده ات !فاطمه
 

دریغ از...

کی میتواندقلمم بنویسد چه بر حالت گذشت،در آن شش ماهه فراق!

اما...

میتواند بنویسد قلبت پر التهاب بود واشکت روان ...
 

میتواند بنویسد در آن روزگار تیره وتار تنها آرزویت رسیدن به وصال بود.

میتواند بنویسد دعا کردی هر چه زودتر قالب تهی کنی وبه ملکوت اعلی بپیوندی.
 

ماه بانو!

از آن زمان که رخت شهادت بر تن کردی وگذشتی از خودت ،از فرزندان واز همسرت برای بر افراشته ماندن بیرق

اسلام وبرای دفاع از از ولی زمان،اشکها جاریست اما نمیدانم از کجاست ؟

اشک شوق آسمانهاست یا اشک فراق زمین، که اینگونه دل دلدادگان باران زده شده است؟
 

مونس تنهایی علی(ع)!

با رفتنت،کشتی وجودی علی(ع) در دریای پر تلاطم زندگی دیگر به ساحل آرامش نرسید.
 

زندگی برای حسنین خزان شدوزینب با صبر خواهر شد وبا سکوت همسایه .

گل بهار علی!

 

امسال بهار با آمدنش زندگی خزان شده علی (ع)آل علی را برایمان به ارمغان آورده.

امسال بهار سر سبز نیست بلکه سیاهپوشان شیدایان است.

امسال بهار با اشک وناله پسرت مهدی (عج)،همراست.

کی میتوان شاد بود وشادی کرد؟

کی میتوان لبخند زد وقتی میدانیم همدم مهدی همان چاهیست که بعد از تو مونس علی (ع) بود؟

کی ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها :